سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برترینِ فریضه ها و واجب ترین آنها برانسان، شناخت پروردگار و اقرار به بندگی اوست [امام صادق علیه السلام]
نیل آی

دیگه این قوزک پا یاری رفتن.......

باید داشته باشه ........کنکور نزدیک است ........و این دوران عید که میگن طلاییه.......دُوران طلایی یا به گفته دوستم دََوَران طلایی.........دعا کنید خدا یه عقلی به من بده هر چی هم میخواید به شما...............

خیلی دلم گرفته از خیلی ها

از یه بنده خدا یاد گرفتم راستگو باشم واینکه خیلی وقت ها نگفتن خیلی چیزها بدتر از دروغ گفتنه.....

از یه بنده خدای دیگه هم یاد گرفتم هیچ وقت به خاطر اینکه کسی از نظرم خوشش بیاد نظرم رو تغییر ندم .

از یه بنده خدای دیگه هم یاد گرفتم همه رو دوست داشته باشم ....باور کنید میشه....اگه فرق دوست داشتن و عشق رو بدونیم میشه..لااقل از کسی متنفر نیستم.........

یه جا هایی هم بهم ثابت شد داشتن اعتماد به نفس بالا همیشه به سود آدم نیست...........

با این که چند وقتی میشه که وبم رو آپ نکردم فقط این سه تا رو برای گفتن دارم...(هر چند که من در هیچ کدوم از این سه تایی که میگم تخصص ندارم ....؟؟؟.ولی فکر کنم در همین حد حق نوشتن لااقل برای دل خودم رو دارم.....)((باز گیر ندید... بگین برای دل خودت برو جلو آینه حرف بزن....))

1.    نمیدونم چرا خیلی ها آهنگ رپ و استفاده از کلمات جدید رو با فحش دادن اشتباه میگیرن........

2.    نمیدونم چرا خیلی ها  غزل پست مدرن و استفاده از واژه های جدید رو با فحش دادن و استفاده از کلمات  چندش زا اشتباه میگیرن.........

3.    من بعد از مدت ها گفتم  برم یه فیلم قشنگ ببینم روحیم شاد بشه ...ذهنم خلاق بشه ...یه ریزه برای داستان نوشتن جو گیر بشم....به سینمای ایران امید وار بشم ........ولی .........سنتوری رو  دیدم..........اگه دیده باشین به این که چقدر نکته هایی که بالا بهش اشاره  تحقق یافتن پی میبرید...سنتوری خیلی بهتر از این میتونست باشه.....

تو کتاب چگونه فیلمنامه بنویسیم (نوشته ی  سید فیلد) یه همچین جمله ای بود.......

یه کارگردان میتونه از یه فیلم نامه خوب یه فیلم بد بسازه ولی هیچ وقت از یه فیلم نامه بد نمیتونه یه فیلم خوب بسازه

حالا اینجا کدومش مشکل داشته ؟؟؟؟((پیدا کنید پرتغال فروش را))

 

اینجا هم یه داستان میزارم لطفا اگه از نوشته های بالا عصبانی شدید یا الکی زیادی خوشحالید .....از داستانم ایراد نگیرید  آخه داستانم  گناهی نداره که من نوشتمش.ولی حسابی نقد کنید.......((فرق  نقد و ایراد رو که میدونید؟ خدا رو شکرکه میدونید)).

این داستان رو پارسال زمستون نوشتم ...شاید یه همچین موقع هایی ...اون موقع میرفتم انجمن داستان ....خوش میگذشت ......خوب نقد میکردن ....البته یه چند نفری هم همیشه تعریف میکردن واسه امید وار بودن من که صفر صفرم ....برای من که صفر صفرم  و هر جلسه هزار تا نکته تازه  یاد میگرفتم ....

ولی الان تعطیل شده .....چون تعداد کم شده بود ....خدا کنه دوباره  راه بیفته...

شاید که نه حتماً یه روزی از همه نوشته های بالا پشیمون میشم((مخصوصاًازآخرین تیترش)).............

ولی هیچ وقت از نوشتن نوشته های زیر پشیمون نمیشم.................

 

قانون جنگل،قانون هابل

جلوی ویترین ایستادم . موهایم نامرتب بود و عینکم کج.چشمم به تلوزیون های پشت ویترین افتاد که همه یک تصویر را نشان می دادند . مجری که نسبتاً کچل بود و مردی با مو های فرفری که ظاهراً مهمان برنامه بود . یک تلسکوپ هم گوشه تصویر خود نمایی می کرد . کودک که نگاهش بین ویترین و در مغازه لباس فروشی می چرخید توجه اش به کاغذ های نامرتب من جلب شد . از میان آن همه جزوه و سوالات امتحانی،کلمه ای که از بقیه درشت تر بود را انتخاب کرد . بعد از این که چند بار دهانش را باز و بسته کرد و چشم هایش گرد شد گفت: (( قانون هابل)) .

در مغازه باز شد . مردی بیرون آمد و مرد دیگری که با چند بسته به دنبال او رفت نگاهی غضب آلود به کودک انداخت . بعد هم خانمی در را بست وبا دختر بچه ای در پیاده رو به راه افتاد. شادی دختر بچه از تکان دادن تنها پلاستیکی که در دست داشت  پیدا بود .

فروشنده که مشغول گذاشتن بسته ها در ماشین شد کودک به طرف مرد اولی رفت و گفت: ((آقا کمک کنید آقا)) وفروشنده که کارش تمام شده بود دست لاغر و نحیف او را گرفت و جلوی پای من پرت کرد .

مجری که هیجان زده به نظر می رسید گفت :((پس طبق قانون هابِِل  دنیا در حال انبساط )) که صدای فروشنده بلند شد: ((باز به فروشگاه ما سر بزنید آقا ))  و در ماشین را بست . خواستم دست کودک را بگیرم ولی او خیلی زودتر از جایش بلند شده بود و به طرف آن خانم  و بچه اش می دوید . هنوز به آنها نرسیده بود که ماشین از سر چهار را پیچید  و فروشنده وارد مغازه شد . آن مرد مو فرفری با لحن تاکیدی گفت :

(( درواقع  هر چی فاصله اجرام آسمانی بیشتر  باشه سرعت دور شدنشون هم بیشتره ))

چند دقیقه ای جلوی راه آن خانم را گرفت  و کلافه اش کرد ولی آن خانم توانست راهی برای خود و بچه اش باز کند و بی توجه به راهش ادامه دهد . او بی رمق سرجایش ایستاد . صدای آشنای مجری که کمی بلند تر به نظر می رسید سکوت ذهنم را شکست : (( این آسمان شب است که می بینید . ))



- کلمات کلیدی :
منایازرلو ::: جمعه 86/12/24::: ساعت 9:12 عصر


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :41916

>> درباره خودم <<
نیل آی
منایازرلو
منا یازرلو متولد 11 خرداد 1369 می باشد . طبق معنای خرداد(جوزا)فرزند طبیعت است. داستان می نویسد . منا در عربی یعنی آرزو. یازرلو در ترکی یعنی نویسنده. و او هم دوست دارد(آرزودارد) نویسنده شود.......................نوشته هاش آرشیو می شوند که رو صفحه نباشند، نه این که مرتب باشند تا راحت تر بشود انتخاب کرد و خواند...فقط نمی خواست حذف شان کند... از هر وقت هم که به ایجا سر می زنید. آرشیو رو نگاه نکند...چون شما قرارنیست از گذشته منا تا حالاش رو بشناسید، قرار است از حالا تا آینده منا رو بشناسید.....

>>لوگوی وبلاگ من<<
نیل آی

>>لینک دوستان<<

>>آرشیو شده ها<<

>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>طراح قالب<<