سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس ادعا کند که به انتهای دانش رسیده است، نهایت نادانی خود را آشکار ساخته است . [امام علی علیه السلام]
نیل آی
 یه دفتر قدیمی دارم که دو برابرورق هاش کاغذ های پاره پوره لاشه .تا دلت بخواد سوژه های عجیب غریب برای داستان کوتاه پیدا میکنی .داستان هایی که یک روزی ته داستان بودن برات ولی الان از خجالت آب میشی ....یکیشون رو اینجا می زارم ......... اگه نمی خونین،اصلاً نخونین .........اگر هم میخونین ،حتماً تا تهش بخونین....... بلکه به حفظ آ بروی من کمک کرد .... راستی مثل اینکه شما نمیدونید نقد یعنی چی ......پس لااقل نظر بدید ..........

 این داستان هنوز نام ندارد ......... هیچ وقت هم نخواهد داشت ..........

مرگ او دیروز اتفاق افتاد . در بازارچه ی نزدیک خانیمان . همانجایی که او برایم متولد شده بود . درست نزدیک یک چرخ دستی . همانجایی که مو های طلایی اش را دیدم  و چشمان سیاهش را و از بین این دنیا او را انتخاب کردم نه دختر همساییمان را . دیگر همه ی همسایه ها او را دیده بودند  و دختر همسایمان که بیشتر از همه به او حسودی می کرد  . و دوستانم که مرا بی عقل می خواندند .ولی پدر و مادرم نه او را ندیدند . او همیشه در قلب من آشوبی به پا می کرد ولی از بس خودش آرام بود که  من را هم آرام نگاه می داشت . و برای چیز هایی که می خواست همیشه صبر می کرد  و صدایش در نمی آمد . ومن هم همه کار برایش می کردم و من او را دوست داشتم  و عزیزم صدایش می کردم . اولین بار این جمله ها را از پدرم شنیده بودم .وقتی با تلفنش که همیشه همراهش بود  حرف می زد و می گفت که امانت است و صدا های جور واجور در می آورد  و صدایش شبه هر چیز بود جز زنگ تلفن .گاهی هم جیبش را می لرزاند و پدر هم اول ها مثل آن می لرزید و به دستشویی و حمام می رفت وساعت ها  آنجا میماند  یا به پشت بام می رفت و پایین نمی آمد و مادرم اشک هایش در قابلمه غذا می ریخت و من فکر می کنم برای همین که غذایش شور بود پدر طلاقش داد و من پیش پدرم  ماندم فقط  به خاطر او  و مو های طلا یی اش . به خاطر این که چند روزی گمش کرده بودم  و انتظار بر گشتنش را می کشیدم . درست مثل پدر که دیگر تلفنش زنگ نمی زد  و پدر با خودش می گفت که دیگر باید تلفنش  را پس دهد و با من دعوا می کرد که در این چند روز به آن دست نزنم  .وقتی او پیدایش شد نفهمیمدم آن چند روز کجا بوده  ولی ناراحتی های دختر همسایه  دوباره شروع شد  و مثل مادر اشک هایش روی عروسک و قابلمه ی اسباب بازی اش می ریخت که سال ها پیش اسباب بازی مادر و خواهرانش بوده . ((من هنوز تعجب می کردم))(1) که چرا پدر یک دست لباس نو نمی خرد و هر چه دارد پول تلفن  می دهد .

 چند روز قبل  از دیروز بود که او را در کوچه با کس دیگری دیدم  و او از بین این دنیا او را انتخاب کرد نه من  و رفت . ومن فهمیدم که دختر همسایه مان بسیار مهربان بوده که همه مدت من را راهنمایی می کرده ولی من آن را حسود می خواندم . و فهمیدم  مادرم هم  مهربان بوده که برای پدر اشک ریخته .

دیروز که با دختر همسایه رفتیم تا یک قابلمه ی اسباب بازی نو با پس اندازش بخرد و به دوستش هدیه بدهد او را دوباره دیدم . دختر همسایه خم به ابرو نیاورد و انگار نه انگار که او را دیده . چند لحظه بعد قابلمه ی دخنر همسایه پر از اشک شد . ولی من او را طلاق ندادم . دختر همسایه به او خیره ماند . ومن در یک چشم به هم زدن دیدم او زیر چرخ ارّابه ای که آنجا برایم متولد شده بود  و بهتر است بگوییم خریده بودمش له شد وجیک جیک بلندی کرد .

 لنگ نویس

1) ته جمله س .میتونی ، لنگش رو پیدا کن .

2) چرا میخونی  مگه تو متن شماره زدم .

اگر تونستید یک همچین اثر هنری ای پیدا کنید که انقدر ازحرف ربط  (( و )) استفاده شده باشه .اسمم رو عوض می کنم ..... نه اصلاً تبعیدم کنید .........بازم نمیشه اینجایی که من زندگی می کنم قبلاً تبعید گاه بوده .....جهنمی در شمال ....... خلاصه اینکه نمی تونید پیدا کنید .....موقع تایپیدن کفتم یکم عوضش کنم دیدم اینجوری با حال تره ......کر کر خند س ..........دفعه بعد که آپ کردم یه داستان میزارم که جدید نوشته باشمش تا به استعداد بی کران من در چرت وپرت نویسی پی ببرید .........راستی اون جمله ای  یا تیکه ای رو که به نظرتون با حال تره رو با یه copy paste  ضمیمه ی نظرتون کنید............

به تور کلی من املام زیر خط فغر به سر میبره به بذرگیه خودطون ببخشین. نخته سر خت.



- کلمات کلیدی :
منایازرلو ::: سه شنبه 86/6/6::: ساعت 1:4 صبح


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 13
کل بازدید :41986

>> درباره خودم <<
نیل آی
منایازرلو
منا یازرلو متولد 11 خرداد 1369 می باشد . طبق معنای خرداد(جوزا)فرزند طبیعت است. داستان می نویسد . منا در عربی یعنی آرزو. یازرلو در ترکی یعنی نویسنده. و او هم دوست دارد(آرزودارد) نویسنده شود.......................نوشته هاش آرشیو می شوند که رو صفحه نباشند، نه این که مرتب باشند تا راحت تر بشود انتخاب کرد و خواند...فقط نمی خواست حذف شان کند... از هر وقت هم که به ایجا سر می زنید. آرشیو رو نگاه نکند...چون شما قرارنیست از گذشته منا تا حالاش رو بشناسید، قرار است از حالا تا آینده منا رو بشناسید.....

>>لوگوی وبلاگ من<<
نیل آی

>>لینک دوستان<<

>>آرشیو شده ها<<

>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>طراح قالب<<