سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ثمره اندرز، بیداری است . [امام علی علیه السلام]
نیل آی
حرف زیاد نمیزنم...
فقط اینکه : حتما تشریف بیاورید{نیشخند)........

اگه لطف کنید شما هم روی وبلاگتون یه پست بذارید و عده بیشتری رو خبر کنید ممنون میشم.

www.payamomid.com





- کلمات کلیدی :
منایازرلو ::: شنبه 87/9/23::: ساعت 11:4 عصر

ساعت،پنج دقیقه به دو است. به یک دسته مبل تکیه داده . پاهایش هم از روی دسته ی دیگر آویزان.هی تابشان می دهد و صدای غژغژ مبل را در می آورد.چشم هایش را می مالد.چند لحظه سرش را به گوشه ای تکیه می دهد، بلکه خوابش ببرد. دوباره سرش را صاف می کند.دوباره چشم هایش را می مالد.اما این بار به دفتر  و کتابهایش که روی زمین پخش اند نیم نگاهی می اندازد. دیوان روی پاهایش باز است .

(( ز دست بخت گران و خواب بی سامان...)) 

 به فاصله ی بین دومصراع خیره می شود. {آخه 10..12...نفری برگشتنم شد کار ...خوب با اونا برنگرد ...نمی شه که همه مثل هم باشن ...هر کی یه جوره.....ولی آخه ...این از اون دختره که میره رو اعصابت   .....هی با گوشه کنایه و منظور حرف می زنه ...آخه دوستی با آدمی که جرائت  نداره حرف های روزمره اش رو هم رک بزنه ...آخه چه دوستی ای....اون یکی هم که فکر می کنه چون بزرگتره خیلی حالیشه...اصلا من نفهم ، ولی اون اندازه ((س))هم نمی فهمه ،با اینکه ((س)) کوچیکتره... البته که سن و سال   ملاک نیست.... .ولی...آخه آدمی که واقعا یه چیزی رو بلده که  ادعا ندا ره...اون یکی هم که تابلوه از من بدش میاد ...اون دوتای دیگه ام که هی قربون صدقه ی (x)جون و(y)جونشون میرن ...حال  آدم رو بهم میزنن....آخرشم میگن ما اصلا بهشون فکر نمی کنیم!!!اصلا برا ما اهمیتی ندارن!!…..جون عمه شون ...واقعا حالم داره بهم می خوره ....خاله زنک ها ...خیلی هم فضول تشریف دارن.....(ن)  هم که خجالتیه ...واسه عقشش اسم مستعار گذاشیم ((تئاتر)).... بازیگر تئاتر...واسه ما چهار تا بلیط جور نکرد بریم...خوبه نگفتیم مجانی ...فقط گفتیم بلیط ش رو جور کنه....راستی ((ن)) قرار بود خبرش رو بده ........راس میگن دانشجو جماعت استاد غر زدنه ها...قبلا اینجوری نبودی!!چرا این طوری شدی ...؟ بابا مخت رو واسه اینا اشغال نکن ...اصلا شاید  اونا هم دارن به تو فکر می کنن...اونا که منو نمی شناسن ...مگه تو می شناسی ؟؟؟....ا...از بین این همه فقط (ن(این یه ن دیگه ست)،آ،ح) با اونا فرق دارن...اصلا تو کی هستی ...ها؟؟ تو خودت میدونی؟؟؟!!....داری قاطی میکنی ...بی خیال ....}    

   playرا می زند .گوشی را می گذارد .آنقدر صدا را بلند می کند که از بیرون هم به راحتی شنیده می شود.((تو کی هستی؟ که نگاهت ،مثل قصه پر رازه.....))چشمهایش را می بندد ...چند با همین قسمت  را گوش می دهد و با آهنگ می خواند. و با ز به دیوان نگاهی می اندازد . 

((گرم بود گله ای راز دار خود باشم... ))

 هنوز سرما را در پا هایش حس می کند. چند تا آلبالو خشک در دهانش می گذارد .شصت پایش را می بیند که به بخاری چسبیده . کمی جا بجا می شود. پایش را هم عقب می کشد...{چقدر دلم واسه (س) تنگ شده .کاش کنکور نداشت ...اون وقت می شد زنگ بزنی...خوبه sms هست .یه بار زنگ زدن که اشکال نداره ...آره ؟؟؟!!..خوبه خودت رو خوب می شناسی؟؟؟!! یه بار ه  یک و نیم ساعته...تو زنگ نمی زنی ...وقتش گرفته می شه ،گناه داره ...گفتم که زنگ نمی زنی بیخود به تلفن نگاه نکن...}  نگاهش را از تلفن بر می دارد. به خط ((س)) که توی  یکی از دفتر های وسط اتاق است نگاه می کند ...چشم هایش برق می زند ...چیزی درون چشم هایش می لرزد ، می بندد شان . آرام زمزمه می کند..((با منی مثل خود من،مثل تن مثل یه پیرهن،اما  بین دستای ما فاصله دور درازه ..........))

 ((همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود ...)) 

دوباره به  خط سین نگاه می کند ...و بعد به کتاب های درسی کنارش. {آخه اینم رشته بود تو انتخاب کردی ...یه سال می موندی درس می خوندی چی می شد؟ ...ها....نذاشتن که نشد دلیل ...ناشکری نکن ...دستت درد نکنه خدا ها...حالا بدم نیست ها ...}اما باز به خط (س) خیره می شود.

((دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم ...))

 با آلبالو خشک هایی که توی دهنش خیس می خورند هی بازی می کند... {خداییش ها...با خودت رو راست باش......صبح ها که میری دانشگاه سایه ت جلو پاته ...غروب ها هم که بر می گردی باز سایه ت جلو پاته ...مثل اون شعر تاگور که داشتیم تو دبیرستان ...چی بود؟؟...فانوس ها را ...پشت سر ... سایه هاشان جلوی پاشان می افتد .....بابا تو همین فال خودت رو بخون شاهکار کردی ...سه بیت رو داری 2 قرن طولش میدی.....}

((بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ...))

 مکث و نگاه تکراری اش به خط س انگار ترجیح می دهد  شعر های ((س))را بخواند نه این 3 بیت را...{راستی این استاده تحقیق داده بود؟...پاشو برو نجام بده...پاشو...تو الان پا میشی میری تحقیقت رو می نویسی   ....زود باش پاشو دیگه..تو الان پا میشی ...زود باش......تو اول خودت رودرست کن  ......هر کی یه مدله...آخ به تو چه اصلا....زود باش برو تحقیقت رو بنویس...فردا که نمی خوای بری راجع به افکار مسخرت حرف بزنی...} چشم های قرمزش فاصله بین دو مصراع را طی می کند.انگشتش را که روی کلمه ای گذاشته شده برمی دارد.ناخون هایش را از ته چنان گرفته که سر تمام انگشت هایش قرمز شده...

((وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم))

 سر انگشت هایش را  ها  می کند...می چرخد و پاهایش را روی زمین می گذارد. انقدر یخ کرده اند که دارند بی حس می شوند...سعی می کند بایستد .اما  پخش زمین می شود .دیوان را روی مبل رها می کند .بلند می شود .دفتری که خط س تویش هست را بر می دارد.بقیه کتاب ها را به سمت دیگری هل می دهد.وسط اتاق می نشیند.با چشم های بسته به دفتر خیره می شود .بلند بلند می خواند.....

((چه فال مسخره ای شد ببند دیوان را))بلند می شود نزدیک است دوباره پخش زمین شود .. دیوان را محکم می بندد. برمی گردد سرجایش ، وسط اتاق. ((ببند و تازه نکن زخم سرد بی جان را...))و از گوشه چشم ها چیزی به بیرون سر می خورد.......ساعت ، دو است.

 پانویس 

 1. سوده ممشلی . یک بیت آخرهم مال ایشون بود .بدون ذکر نام ،سو استفاده که هیچی،استفاده هم نشه. 2. اگه خواستید میتونید به این که چرا ساعت دو رو انتخاب کردم فکر کنید...

توجه: نمیدونم چرا از این آپ ؛بعد از اینکه خبرتون کردم .،بدم اومد...مخصوصا از تیترش...بدم که نیومد...اما یه حس بدی نسبت بهش دارم .....شرمنده دیگه...خیلی هم طولانیه...نه؟



- کلمات کلیدی :
منایازرلو ::: دوشنبه 87/8/27::: ساعت 2:37 عصر

این یک سانسور نیست. یک اعتراف هم نیست.این من هستم.فقط همین.خود خودم. یک چیز هایی خوب است اینجا . کسی نمی شناسدت،کسی به کارت کار ندارد.تو هستی ،خودت ، و یک خیابان ،یک اتوبوس ،یک تاکسی ، یک پل ،یک پیاده
رو ،چند پله ...بهتر است فکر کنی خیابان خالی از آدم است و راه بروی. بهتر است فکرکنی تاکسی ،اتوبوس ،خودکارند ، راننده نمی خواهند.این طور بهتر با همه چیز کنارمی آیی.الان این دو جمله که نوشتم متضاد است = ((کسی به کارت کاری ندارد)) .((بهتر است آدم ها رانبینی)) همین هست. من هستم. گفتم که یک سانسور یا اعتراف نیست .اینجایک چیزهایی بد است . کسی نمی شناسدت،کسی به کارت کار ندارد.دلیلش با خودتان که دچار تناقض نشوید دوباره ! دچار اشتباه هم نشوید یک بار .  فقط دلیلش را جاییک چیز عمومی بگذارید. نه چیز هایی که از آن خبر ندارید . روح من هم خبر ندارد...و حتما خدا هم خبر ندارد.(اصلا تعجب ندارد که !!! را بگذارم)لطفاً نروید دنبال دلایل عجیب و غریب ،پیوندش ندهید به کودکی غریبم (قریبم)...دنبال یک عقده در من نگردید.((که می خواهد دیده شود )) شاید تنها عقده ای که چند وقتی است دارم این بوده که دیده نشوم .دوباره اشتباه نکنید...لطفاً ...خیلی هم دیده نمی شدم .اما...همان هم یک خورده زیاد بود ...لااقل در این لحظه ای که می نویسم نمی خواهم . همین بود که اینجا را انتخاب کردم .آره خودش است ،همین بود . گفتم که نباید خیلی چیز ها را را ببینی ...اما باز فکر که می کنم می بینم یک دوربین عکاسی کم دارم . (دوربین هیچ موبایلی رو دوربین عکاسی حساب نکنید ...لطفاً ...)مشکل اینجاست که ...شما خیلی راحت،  می توانید ،من را آدم نفهمی در نظر بگیرید . گله ای هم نیست .داشتم می گفتم  ... فقط مشکل اینجاست که ...بعضی وقت ها برای بعضی ها چیزهای ساده قابل فهم نیستند . همین است .وقتی می خواهم چیزی بگوییم ،جمله اصلی وسط است ، و برای من واضح ،هرچه دورش می چرخم که برای دیگری تشریحش کنم، نمی شود. نمی توانم . شاید آنها نمی فهمند ؟!! چطور سوده می فهمد وقتی هنوز کلمه اول را نگفتم .به یک نتیجه مسخره رسیدم .شاید هم درست باشد .اصلا درست بودن  یا نبودنش باخودتان ...مغز یک سری آدم ها قادر به درک مفاهیم ساده است یک عده هم مغزشان عاشق چیزهای پیچیده .آنهایی که ساده می فهمند راحت می توانند پیچیده ها را هم بفهمند. ولی آنها یی که
پیچیده می فهمند نمی توانند به آسانی ،در یک لحظه  همه چیز را ساده کننند . شاید هم بتوانند اما دیگر لال می شوند . نمی توانند به زبان بیاورندش ، توصیف و تشریحش  کنند. خوب یا بدی اش هم با خودتان .ضعف یا قوت بونش هم باخودتان
...دیوانه یا عاقل بودنم ...بی هوش یا باهوش بودنم  ...اصلاً مهم نیست...این هم پای خودتان ... من اساساً با بیان یک جمله ساده خیلی مشکل دارم .مثل همین جلسه ی پیش ، سر کلاس. یک جمله ساده رانتوانستم تفهیم کنم .توضیح بدهم. من دور جمله چرخیدم . آنچه برایم واضح بود را گفتم .اما باز هم نشد، گفتم که این سانسور نیست ،یک اعتراف هم  نیست . این من هستم .مسئله اینجاست که من با داستان هایم هم همین مشکل را دارم . اگر راهی دارید . اگر پله ای هست به من هم نشانش دهید .چون ظاهراً به جز سوده و چند نفر انگشت شمار، دیگر کسی زبان میخی من را متوجه نمی شود.(فقط نیاید بگویید تو باید دریک چیز غرق بشوی ،حل بشوی،  تا بتوانی به دیگری تفهیمش کنی.چون آن وقت است که می فهمم شما هم متوجه نشدید دور یک جمله چرخیدن یعنی چه ...نگویید هم دور یک جمله چرخیدن یعنی چه؟ ، چون نمی توانم واضح تر از این  بگوییم...)البته از یک جهت خوب است .خیلی ها می خواستند تردیدی در جان من بی اندازند.نتوانستند .چون من دیگر مطمئن شدم .با این همه تفاوتی که هست ،من سوده ام . سوده هم من است. البته بلا به دور از جان سوده که اپسیلونی شبیه من
باشد ...این همه من و من و من گفتنم را هم
به پای خودخواهی نگذارید.اصلاً واضح بود که چه گفتم ؟چه خواستم ؟
  پی نوشت :تصحیح شده در ساعت بیست و یک...سی ام مهر ماه هشتاد و هفت.
از تذکر به جای یک دوست ممنون...یک جاهایی نمی شد ((من)را به قرینه ی لفظی ،معنوی
حذف کرد به خاطر همین خیلی زیاد شد...


- کلمات کلیدی :
منایازرلو ::: شنبه 87/7/27::: ساعت 3:45 عصر

اینجا ایران است......

سرزمین من...

 

 

 

خوب ... تابلو بود که مداد نیست ...میگن بلند ترین برج آجری جهانه ...به ارتفاع...یادم نیست...خودتون با قد اون آدمه کنار عکس بالا مقایسه کنید ....شاید نزدیک 18 یا 27 متر ....نمیدونم ....

ترجمه کتیبه عربی ای که روش نوشته شده......

این کاخ شمس المعالی است_امیر شمس المعالی الامیرفرزندقابوس ابن وشمگیربه ساخت آن در زمان حیاط خود دستور داد_به سال 397هجری قمری...375شمی......

حدودا میشه 1012ساله......

مهمتر از همه اینکه واقع شده در گنبد کاووسه......شهر من ...

البته به نظر من گنبد یه ایران به شکل کنسرو شده است .....چون از همه قومیت ها توش زندگی میکنن.....باز هم به نظر من شهر هر بی وطنیه...چون 99درصد مردم این شهر اصالتا مال این شهر نیستن.....

عکسشم خودم گرفتم ...

 ممکنه لود شدن عکس پایین یه یک دقیقه ای طول بکشه.

 

 



- کلمات کلیدی :
منایازرلو ::: یکشنبه 87/4/30::: ساعت 4:15 عصر

روز ها از پی هم میگذرد
و تو نخواهی آمد
نتوان که خواهی آمد
و من فرار خواهم کرد..........نیمه شبی
وباز نخواهم گشت...مگر........
و من فرار خواهم کرد نه از تو که از خودم
از منی که بودم...هر آنچه که بودم و باز نخواهم گشت مگر
هر آنچه که خواهم باشم
من تمام پنجره ها را شکست خواهم داد
چرا که مغرورند..............فخر میفروشند بر دیوار ها
چرا که فکر میکنند فقط آنانند که در ارتباط اند
و نور فقط از آنان میگذرد
و خورشید فقط بر آنان سلام
بی خبر ز آنند ،دیواری نبود.......نبودند پنجره ها
و من فرار خواهم کرد..........نیمه شبی
وباز نخواهم گشت
مگر آن نیمه شبی که.......
تو دیگر صدای مرا نخواهی شنید
حتی اگر چشم هایت پر از التماس شوند......نخواهی شنید............
نه برای خودم ..........برای تو ...که بدانی..........من
حتی اگر همان چشمهایی که با نگاهی گیرا جار میزدند و فقط آن را برایم نمایان میکردند
 که سکوت کنم،التماس کنند............نخواهی شنید
و من فرار خواهم کرد.......... نیمه شبی
وباز نخواهم گشت
مگر آن نیمه شبی که.......
تو مرا نخواهی دید ........به سان همیشه..........به سان شبی که رفتم و مرا ندیدی
هنوز مانده ای..........اما مگر کافی بود یک بار دیدن آن هم غروب باران زده ای  که برای اول بار آمدم..........
و ناله میکردم به سان ناله گلی گوشه بهار.............و تو مرا نخواهی دید
ونخواهی شنید .........مگر .........نیمه شبی فرار.........................
روز ها  هنوز از پی هم میگذرد
و تو نخواهی آمد
نتوان که خواهی آمد


 

خودمو کشتم آپ نکنم.........نشد .........دلم نیومد ...........در واقع دلم داشت میترکید......
و اینکه ،اینی رو که خوندید(2).....وقتی داشتم درس شیرین شیمی رو میخوندم نوشتم.................کنار جدول مندلیف آخر کتاب........برای همین
مجبور شدم دوباره درس رو از رو کتاب مبتکران بخونم (خدا پدر مادر .......+فک و فامیلاشون + خودشون +.......رو بیامرزه) من جای وزیر آموزش پرورش بودم این کتاب ها(مبتکران) رو جایگزین کتاب درسی میکردم.
و دیگه اینکه نظر + دعابرای کنکورم رو نفراموشید...........

پا نویس............

1)خودمو گفتم ها.......!

2)میگم اینی که خوندید چون میدونم شعر حساب نمیشه ..داستانم که نیست....قطعه ادبی هم که ...شاید یه دل نوشته باشه......

3)یه نکته مهم که خیلی هم واضحه ........اگه من خودم متن ر و  براتون بخونم یه چیز دیگس( فکر کن اینجا شکلک نیشخنده)



- کلمات کلیدی :
منایازرلو ::: سه شنبه 87/2/17::: ساعت 3:24 عصر


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :41919

>> درباره خودم <<
نیل آی
منایازرلو
منا یازرلو متولد 11 خرداد 1369 می باشد . طبق معنای خرداد(جوزا)فرزند طبیعت است. داستان می نویسد . منا در عربی یعنی آرزو. یازرلو در ترکی یعنی نویسنده. و او هم دوست دارد(آرزودارد) نویسنده شود.......................نوشته هاش آرشیو می شوند که رو صفحه نباشند، نه این که مرتب باشند تا راحت تر بشود انتخاب کرد و خواند...فقط نمی خواست حذف شان کند... از هر وقت هم که به ایجا سر می زنید. آرشیو رو نگاه نکند...چون شما قرارنیست از گذشته منا تا حالاش رو بشناسید، قرار است از حالا تا آینده منا رو بشناسید.....

>>لوگوی وبلاگ من<<
نیل آی

>>لینک دوستان<<

>>آرشیو شده ها<<

>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>طراح قالب<<