سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اساس دانش، قدرت تشخیص اخلاقی و نمایاندن پسندیده آن و ریشه کن کردن ناپسند آن است . [امام علی علیه السلام]
نیل آی

چهارشنبه مصادف با 23 امرداد1387 ، 11 شعبان1429 ،و 13 آگوست2008 ،رفتم کتابخونه عضو شم

البته به این نیت رفتم که شماره حسابش رو بردارم .دیدم  به به خبری از شماره حساب نیست .همون جا حساب میکنن بی درد سر. واسه 1000 تومن آخه آدم رو میفرستن بانک.

نه عکس همرام بود نه کارت عضویت قبلی.گیر دادم که منو عضو کنید بعدا عکس رو میارم . این آقاهه ، کتابداره هی میخندید.منم خودم رو زدم به اون راه رفتم کتاب رو برداشتم. یه بار دیگه گفتم ((نمیشه منو عضو کنید بعد عکس رو میارم )) البته حالت امری و زوری لحنم  بیشتر از خواهشش بود .

این آقاهه باز هی میخندید .به چند نفر کتاب داد و پس گرفت .بازم هی میخندید.منم با خودم گفتم حتما مدل صورتشه.آخه یکم پیر بود باچشم های بادومی و صورت تقریبا پف کرده.

سرش که خلوت شد . گفتم ((من میخوام این کتاب رو ببرم)). باز خندید.یه کارت داد گفت پرش کن .و بالاخره کتاب رو با خودم بردم.مثلا اومدم از کوچه ی رو بروش میونبر بزنم .وسط کوچه یادم افتاد پولش رو ندادم . برگشتم .پول روگذاشتم رو میز گفتم ببخشد یادم رفت .باز خندید . دیدم نه بابا مدل صورتش نیست جدی جدی میخنده.پول رو بهم  پس داد .گفت نمیخواد.منم همینطوری بربر بهش زل زدم .گفتم چراااااا؟؟؟؟

_ دفعه بعد اومدی حساب کن .

_خوب یادم میره بعدا . الان حساب کنید لطفا.

باز گفت نمیخواد .من وسط دو راهی گیر افتاده بودم دارم که شبیه علامت سوال  میشم یا علامت تعجب.که گفت رایگانه . و من شبیه علامت تعجب شدم. دستم رو بردم سمت پولم و پرسیدم چرا؟

_ نمیدونم امروز بخشنامه شده .

_ آخه به چه مناسبت؟...

_ نمیدونم روزجوان ..نوجوان ...

پولم رو گذاشتم تو کیفمو اومدم بیرون .

این آقاهه فکر کرده بود میدونم امروز رایگانه  ،همینه که گیر دادم  امروز باید عضو شم.واسه همین هی میخندید.

عجبم زرنگ بود ها .تا لحظه آخر نگفت رایگانه که... میگفت برو دفعه بعد حساب کن...عجب ها...

چقدر هم که من کتاب میخونم .کشتم خودمو.

 

 

 

 نمیدونم چرا ها؟؟؟!!!حتی روزهایی که از 5 صبح بیدار بودمم نفر آخر میرسیدم مدرسه .البته بیشترش رو تا یه ربع به 7 یا خود 7 خواب بودم .این ناظممونم از 6 صبح تو مدرسه بود.(خیلی وقت بود ننوشته بودم شش اول نوشتم شیش)شش ده دقیقه هم دم در کشیک میداد تا  هفت چهل و پنج.هر دفعه هم میگفت ((آخه منه پیرزن(قابل توجه بالای 70 سالشه) از 6 اینجا تو چرا انقدر دیر میای مامان به اون منظمی بابا به اون دقیقی.انقدر سال بابات اداره (نمیدوم کدوم بخش اداره )بود همه ازش حساب میبردن...من از بابات یاد گرفتم......................))

تا تهش بخونید خودتون ...خوبه با مامانم همکار نبوده و گرنه دیگه هیچی....هر روز همینا رو میگفت همه معلم ها یکی یکی از کنارم رد میشدند میرفتن تو مدرسه...

یه روز نفر اول رسیدم مدرسه ....ناظممون گفت(به به چه عجب ..نگا...منه پیرزن از 6 اینجام چقدر خوبه زود میای . تو مامان به اون منظمی بابا به اون دقیقی داری.انقدر سال بابات اداره (نمیدوم کدوم بخش اداره )بود همه ازش حساب میبردن...من از بابات یاد گرفتم......................))

همون روز که نفر اول رسیدم فقط کم مونده بودبرن پشت میکروفن بگن(میکروفن مدرسمون هر سال یکی دو باردر میاد و مورد استفاده قرار میگیره).روتخته نوشتن ...منا اولین نفر اومده...هرکی هم میومد تو کلاس میگفتن(( تخته رو بخون منا اولین نفراومده )) همه هم بلااستثنا به من میگفتن ((به به مبارکه))

حالا الان 6 صبح بیدار میشم کشتی میبینم .حیف که اینا مدال نمیگیرن.من فقط تو کف این مجریه ام مسابقه جودو بود تا گفت ((قطعا میتونه مدال برنز رو از آن خودش کنه))بیچاره ضربه فنی شد.

از اون روزمیگه ((کارشناسان ما پیش بینی کردند احتمالا اگه شرایط روحی و فیزیکی ورزشکاران ما و مربیانشون و.........شاید بتونیم به لطف خدا مدال بگیریم))

طولانی شد دیگه داستان باشه برای پست بعد.



- کلمات کلیدی :
منایازرلو ::: شنبه 87/5/26::: ساعت 2:19 صبح

 

امروز 7 تیر است ...

شاید برای میم...

خارجی _ظهر _کنار درختان کاج  بی(...)

بابا یک جوجه گنجشک  خیلی کوچک میبیند . زیر پای دختان کاج (...) {که عرضه این راهم ندارند که حد اقل لانه یک گنجشک را محکم روی شانه های خود نگه دارند.}

 برش میدارد. جوجه گنجشک را.      

داخلی_مدرسه _ سالن امتحانات

منا و دوستش دنبال شماره صندلی خود میگردند.

منا :صبحی رو چکار کردی ...

دوست منا :خوش بحال سال دومی ها شد سوال هاش خیلی خوب بود ولی من خیلی خوب ندادم

منا: آره به نظر منم اگه کسی حد اکثر روزی 7 ساعت خونده باشه خیلی خنگه بد زده باشه.

خارجی _خیابان _ یک قسمت از پیاده رو که مثل سکو است و نسبتا طولانی(با یک سری درختان کاج )

منا{ با یک مانتو شلوار تابلو که داد میزند دانش آموز کدام مدرسه است} روی سکو راه میرود ودر حالی که حواسش به کاج های روی سکو هم  هست به درختان کاج سر کوچه خودشان نگاه میکند .نور خورشید از لابه لای درختان و شاخ و برگشان به سمت چشم هایش حمله میکند . این را از نگاهش میتوان خواند که دارد با خود فکر میکندچقدر این کاج ها زیبا هستند.

داخلی _خانه _ اتاق

میم (1) رو به دیوار نشسته .منا جلو تر میرود و جوجه گنجشک را دست میم میبیند .

منا :از کجا ؟

میم:بابا پیداش کرد

منا:از کجا؟

میم:خیابون

بابا : گذاشتیم رو ایوون یه گنجشکه اومد ببرش زورش نرسید .گنجشکه هنوز کوچیکه  پرواز که بلد نیست.

خارجی _ حیاط_ایوان

میم :به بابا بگو اون قفس خالیه رو کجا گذاشته ؟

چند لحظه بعد

منا : انداخته بالا ...تو حیاط جاش رو درس کنیم گربه  بیاد سکته میکنه که .

میم : دیگه چکار کنم تو خونه هم داشت یخ میزد

چند لحظه بعد

یک پارچه کوچک  دور برش میگذارند گرم تر میشود... زیر سبد که روش چند تا وزنه هست

داخلی _ حال _ نزدیک در حال

منا : میم بیا ببین این خوا بیده یا مرده ...؟

بابا: بیارش اینجا ببینمش...

ف(2):دوستم یه قناری  داشت اینطوری ها بود. مرد.

منا نگاهش میکند

ف: البته پیر بود.

بابا: نه .ببر بزارش سر جاش .داره میمیره

ف: ببینمش

و از جایش پا میشود

ف : پا هاش رو نگا .داره میمیره.

منا به سمت حیاط میرود

10 ثانیه بعد

خارجی _حیاط_ ایوان

منا چشم هایش برق میزند .و دوخته شان به یک جسد در دستش . سردتر میشود .به امیدی با انگشت کوچیکه اش که قد اوست با فشاری به اندازه یک اپسیلون قلبش را ماساژ میدهد.

منا :پس اینهمه زیستی که خوندی به چه دردی میخورد.

میم از در حال میاد روی ایوان

میم : مرده دیگه .زنده نمیشه که.    ..............

جوابی نمیشنود و بر میگردد .

بابا که رفته بود آشغال ها را سر کوچه بگذارد برگشته.و وسط حیاط است .

بابا :کوچیکه زیاد نباید دستش زد

منا میخواهد بگوید خودم میدانم . بهشم دست نزدیم.

منا: مرده

بابا : اینو فقط مادرش میتونه ازش مراقبت کنه .

 

 1)میم داداشمه ...و این میم اون میم بالا نیست خودتونم فهمیدید. گفتن نداشت .

2) ف خواهرمه

3) امید وارم میم  که در ذهن من بود  رو درک کرده  باشید.به هر حال میتونه میم شما میم دیگه ای باشه.

4)به کسی بر نخوره من هیچ کس رو تا 14_15 برای آپم خبر نمیکنم.

 

 

  



- کلمات کلیدی :
منایازرلو ::: یکشنبه 87/4/9::: ساعت 6:36 عصر

دیگه این قوزک پا یاری رفتن.......

باید داشته باشه ........کنکور نزدیک است ........و این دوران عید که میگن طلاییه.......دُوران طلایی یا به گفته دوستم دََوَران طلایی.........دعا کنید خدا یه عقلی به من بده هر چی هم میخواید به شما...............

خیلی دلم گرفته از خیلی ها

از یه بنده خدا یاد گرفتم راستگو باشم واینکه خیلی وقت ها نگفتن خیلی چیزها بدتر از دروغ گفتنه.....

از یه بنده خدای دیگه هم یاد گرفتم هیچ وقت به خاطر اینکه کسی از نظرم خوشش بیاد نظرم رو تغییر ندم .

از یه بنده خدای دیگه هم یاد گرفتم همه رو دوست داشته باشم ....باور کنید میشه....اگه فرق دوست داشتن و عشق رو بدونیم میشه..لااقل از کسی متنفر نیستم.........

یه جا هایی هم بهم ثابت شد داشتن اعتماد به نفس بالا همیشه به سود آدم نیست...........

با این که چند وقتی میشه که وبم رو آپ نکردم فقط این سه تا رو برای گفتن دارم...(هر چند که من در هیچ کدوم از این سه تایی که میگم تخصص ندارم ....؟؟؟.ولی فکر کنم در همین حد حق نوشتن لااقل برای دل خودم رو دارم.....)((باز گیر ندید... بگین برای دل خودت برو جلو آینه حرف بزن....))

1.    نمیدونم چرا خیلی ها آهنگ رپ و استفاده از کلمات جدید رو با فحش دادن اشتباه میگیرن........

2.    نمیدونم چرا خیلی ها  غزل پست مدرن و استفاده از واژه های جدید رو با فحش دادن و استفاده از کلمات  چندش زا اشتباه میگیرن.........

3.    من بعد از مدت ها گفتم  برم یه فیلم قشنگ ببینم روحیم شاد بشه ...ذهنم خلاق بشه ...یه ریزه برای داستان نوشتن جو گیر بشم....به سینمای ایران امید وار بشم ........ولی .........سنتوری رو  دیدم..........اگه دیده باشین به این که چقدر نکته هایی که بالا بهش اشاره  تحقق یافتن پی میبرید...سنتوری خیلی بهتر از این میتونست باشه.....

تو کتاب چگونه فیلمنامه بنویسیم (نوشته ی  سید فیلد) یه همچین جمله ای بود.......

یه کارگردان میتونه از یه فیلم نامه خوب یه فیلم بد بسازه ولی هیچ وقت از یه فیلم نامه بد نمیتونه یه فیلم خوب بسازه

حالا اینجا کدومش مشکل داشته ؟؟؟؟((پیدا کنید پرتغال فروش را))

 

اینجا هم یه داستان میزارم لطفا اگه از نوشته های بالا عصبانی شدید یا الکی زیادی خوشحالید .....از داستانم ایراد نگیرید  آخه داستانم  گناهی نداره که من نوشتمش.ولی حسابی نقد کنید.......((فرق  نقد و ایراد رو که میدونید؟ خدا رو شکرکه میدونید)).

این داستان رو پارسال زمستون نوشتم ...شاید یه همچین موقع هایی ...اون موقع میرفتم انجمن داستان ....خوش میگذشت ......خوب نقد میکردن ....البته یه چند نفری هم همیشه تعریف میکردن واسه امید وار بودن من که صفر صفرم ....برای من که صفر صفرم  و هر جلسه هزار تا نکته تازه  یاد میگرفتم ....

ولی الان تعطیل شده .....چون تعداد کم شده بود ....خدا کنه دوباره  راه بیفته...

شاید که نه حتماً یه روزی از همه نوشته های بالا پشیمون میشم((مخصوصاًازآخرین تیترش)).............

ولی هیچ وقت از نوشتن نوشته های زیر پشیمون نمیشم.................

 

قانون جنگل،قانون هابل

جلوی ویترین ایستادم . موهایم نامرتب بود و عینکم کج.چشمم به تلوزیون های پشت ویترین افتاد که همه یک تصویر را نشان می دادند . مجری که نسبتاً کچل بود و مردی با مو های فرفری که ظاهراً مهمان برنامه بود . یک تلسکوپ هم گوشه تصویر خود نمایی می کرد . کودک که نگاهش بین ویترین و در مغازه لباس فروشی می چرخید توجه اش به کاغذ های نامرتب من جلب شد . از میان آن همه جزوه و سوالات امتحانی،کلمه ای که از بقیه درشت تر بود را انتخاب کرد . بعد از این که چند بار دهانش را باز و بسته کرد و چشم هایش گرد شد گفت: (( قانون هابل)) .

در مغازه باز شد . مردی بیرون آمد و مرد دیگری که با چند بسته به دنبال او رفت نگاهی غضب آلود به کودک انداخت . بعد هم خانمی در را بست وبا دختر بچه ای در پیاده رو به راه افتاد. شادی دختر بچه از تکان دادن تنها پلاستیکی که در دست داشت  پیدا بود .

فروشنده که مشغول گذاشتن بسته ها در ماشین شد کودک به طرف مرد اولی رفت و گفت: ((آقا کمک کنید آقا)) وفروشنده که کارش تمام شده بود دست لاغر و نحیف او را گرفت و جلوی پای من پرت کرد .

مجری که هیجان زده به نظر می رسید گفت :((پس طبق قانون هابِِل  دنیا در حال انبساط )) که صدای فروشنده بلند شد: ((باز به فروشگاه ما سر بزنید آقا ))  و در ماشین را بست . خواستم دست کودک را بگیرم ولی او خیلی زودتر از جایش بلند شده بود و به طرف آن خانم  و بچه اش می دوید . هنوز به آنها نرسیده بود که ماشین از سر چهار را پیچید  و فروشنده وارد مغازه شد . آن مرد مو فرفری با لحن تاکیدی گفت :

(( درواقع  هر چی فاصله اجرام آسمانی بیشتر  باشه سرعت دور شدنشون هم بیشتره ))

چند دقیقه ای جلوی راه آن خانم را گرفت  و کلافه اش کرد ولی آن خانم توانست راهی برای خود و بچه اش باز کند و بی توجه به راهش ادامه دهد . او بی رمق سرجایش ایستاد . صدای آشنای مجری که کمی بلند تر به نظر می رسید سکوت ذهنم را شکست : (( این آسمان شب است که می بینید . ))



- کلمات کلیدی :
منایازرلو ::: جمعه 86/12/24::: ساعت 9:12 عصر

تا یادم نرفته این یه بیت شعر که اون بالاست مال یه دختر خانومی هم سن و سال خودمه اهل کازرون .اسمشو یادم نیست.

آدم برف ندیده که میگن خود منم .کلی از برف های تو حیاط عکس گرفتم . حافظه پر میشد باز میریختم رو هارد دوباره برو وسط برفا عکس بگیر.آخ چه کیفی داد نمیدونید که .حدود 10 - 12 ساله برف نیومده .نه که نیاد به اندازه یک نانو متر رو درخت ها می شست و در میکرو ثانیه آب میشد . اینجا اینجوری بود ها اکثر شهر های اطراف هر سال برف میاد .رفتم برای اولین بار یه آدم برفی گنده درست کردم .فردا هم امتحان ریاضی داشتیم (کشوری) تعطیل شد .البته تلوزیون استانی گفته تعطیله حالا تا فردا معلوم نیست  عشقشون میگیره کدام آلت موسیقی رو بنوازند . باید برم بقیشو بخونم.یعنی همشو چون یه فصل بیشتر نخوندم . (الان ساعت 2 صبحه) واقعا که خیلی سخت بود این فصل آمار احتمال ........ حتما باید برای این قسمت از ریاضی دبیر خصوصی گرفت .(جدی نگیرید). مطمئن باشید با این انگیزه و پشتکار و اراده من ، حتما نفر اول کنکورم..........مثلا قرار بود تا عید آپ نشم .اصلا به وب سر نزنم . دقیقا هم بهش عمل کردم. چونه منم مثل موتور ماشینه گرم که میشه ول کن نیست . راستی از دوست خوبم مونا (خودم نیستم ها.من منا ام ایشون مونا )تشکر میکنم .بابت چی ؟نمیدونم کلاً تشکر میکنم.

و مهمتر از همه جشن شب چله 40چراغ هم برگزار شد ومن با یه هفته تاخیر مجله رو امروز خوندم .مثل همیشه 40چراغی ها گل کاشتن . خدا کنه سی دی یا دی وی دی رو زوتر آماده کنند.سرعت تایپ کردنم هم که به صفر رسیده 20 دقیقه طول دادم این یه ذره رو تایپ کنم.

واما داستان

نقد کنید (خدا رو 100هزار بار شکر میدونم که فرق نقد رو با ایراد و تحسین رو میرونید)

نظر لطفا فراموش نشه(شرمنده  ولی اگه نمیخواید نظر بدید یا فقط بگید خوبه یا بد اصلا نخونید .مخصوصاً اگه می خواید بگید خوبه)

راستی ....باور کنید  پدر و مادرم درست تربیتم کردن.......خوب یادم رفت......سلام.......

 

رقص گلبول های قرمز

قلبش ایستاد و دوباره شروع به زدن کرد و مغزش تمام آدم را نفرین . باز بالا و پایین رفتن تکراری قفسه ی سینه اش  و باد کردن و بیرون زدن چند تا از رگ های دستش .هنوز چشم هایش بسته بود . هنوز فرصت داشت . تک تک گلبول های قرمزش را حس می کرد . با تمام سرعت می شتافتند .تمام سلول های بدنش و مغزش جان می دادند .منتظر اکسیژن بودند .فقط یک لحظه کمتر یک لحظه با تمام سرعت مغزش وارد عمل شد .سطحی پر پیچ و خم راه هایی صعب العبور امّا هر چند سانتی متر عجیب صاف می شد .وباز فرمان داد .قلب من ماهیچه خود کار نیست .قلب من تحت فرمان مغز است . قلب من الان می ایستد. باز فرمان داد . زیست یک صفحه نود ونه غلط است . قلب من تحت فرمان مغزاست . و هر لحظه موفقیتش را مجسم می کرد و تمام سختی های  هفت سال درس خواندن واثبات این که قلب ماهیچه ای خودکار نیست .وقلبش ایستاد . او با تمام  خوشحالی شمرد . یک دهم ثانیه انقباض دهلیزها ،سه دهم ثانیه انقباض بطن ،چهار دهم ثانیه استراحت قلب . واقعاً ایستاده بود .دوباره تمام گلبول های قرمزش را حس کرد و جان دادن تک تک سلول هایش . باز فرمان داد برای اطمینان هشت دهم ثانیه دیگر صبر کرد .سرعت گلبول های قرمز کم و کمترشد . و مغزش حتی دیگر قدرت فرمان دادن به آنها را هم نداشت .

                                                                                                                                                           تیر ماه 1386

 



- کلمات کلیدی :
منایازرلو ::: دوشنبه 86/10/17::: ساعت 3:2 صبح

خسته شدم انقدر گفتم وقت نیست .وقتی میام سمت کامپیوتر بابام ....خوب حق داره دیگه ....یه سال درس ...یه عمر راحتی ....نمیرسم خیلی ها رو خبر کنم جز سه نفر .شرمنده ...بازم آپ می کنم در حدی که وبم رو تعطیل نکنند.به اشتباه ها هم گیر ندید . اصلاً هم حوصله ی ویرایش رو نداشتم .

الان 17 سالمه که این رو می نویسم .نوشتم 17 سالمه که بعد از120سال که خوندمش یادم بیاد کی بودم .شاید فهمیدم که کی شدم.عذاب وجدان دارم ...باید الان در حال درس خوندن باشم نه در حال تایپیدن ..........

 

مجهول اول: تا همین چند سال پیشا بود که مامانم یه پارچه ی بزرگ رو پهن می کرد وبعد سفره رو روش مینداخت . یه پارچه ی  گل گلی  یا با طرح های سنتی. تا ما غذامون رو رو زمین نریزیم .اول ها می گفت : ((هرکی غذا دور بشقابش نریزه جایزه بهش میدم )).........دید نمیشه .تو کت من نمیره .......گفت : (( غذات که تموم شد جلوت رو تمیز کن ))..........ولی من نمی خواستم خسیس باشم .

 

مجهول دوم : بچه که بودم می رفتم تو حیاط میشستم، رو زمین، کنار درختا یا یه ستون آهنی که توحیاتمونه ،مورچه ها رو نگاه می کردم . وقتی می دیدم یکیشون داره یه چیز سنگین رو بالا میبره  ،دستم یا یه برگ رو می گرفتم چند سانتی پایین ترکه وقتی خسته شد وافتاد  مجبور نشه  اون همه راه رو برگرده .اون آخر ها که می رسید اون بالا بالا های ستون من روی نوک انگشتام ایستاده بودم و دستم رو تا جایی که می رسید بالا گرفته بودم .ولی بازم 10،20 سانتی باهاش فاصله داشت . دستم خسته ی خسته که می شد می گفتم دیگه رسید .تا میومدم کنار.....تالاپ..........می افتاد زمین و من غصه می خوردم .آخه وقتی می خواستم بزارمش روی برگ و بفرستمش بالا فرار می کرد .غذاشم ول می کرد . ولی امروز بعد این همه وقت رفتم نگاهشون کنم .دیدم دست خالی می روند و می آیند .

 

حل معادله ی دو مجهولی :  من خسیس شدم، مگه نه .امروز فهمیدم . مورچه ها با من قهرند .بی محلی می کنند . پارچه ی گل گلی بزرگ امروز دوباره پهن شد .رویش بیشتر از 20 تا نون بربری بود .و مادرم مشغول بسته بندی آنها .امروز ظهر بود که با بابایم  می گفتند .... نانوایی دم افطار شلوغ است ، نان پیدا نمی شود ....سهم مورچه ها از آن همه نان خرده نان ها بود ....باور کنید قهر کردند ....به نان ها لب نزدند.......شاید مورچه ها هم روزه............؟



- کلمات کلیدی :
منایازرلو ::: یکشنبه 86/6/25::: ساعت 10:36 عصر

سلام ...........عیدتون مبارک .......البته اگه عیدی میدید......... این شعر متعلق به خانم سوده عباسی اهل  کرمان است .....این رو از توی یک کتاب جشنواره به اسم ((کوچه کوچه ی آسمان ))برداشتم .

 هابیل زخم خورده

 آقای من نیامدی ایل می رود

 آرامش نبود تحلیل می رود

موسی عمر من، به امید وصال دوست

در گاهواره عشق تو، بر نیل می رود

مرغ دعای من، همه شب از صمیم قلب

تاآسمان بسته و تعطیل می رود

آقا بدون تو چه جفا ها که همچو تیغ

بر روح زخم خورده هابیل می رود

در قلب هایمان که زمستان کشیده اند

بیم سقوط ناگه قندیل می رود

مولا بیا که بی تو همه آیه های عشق

در تنگنای غربت انجیل می رود

اینجا سپاه ابرهه تا کعبه ی ولا

بی ازدحام و ترس ابابیل می رود

مولای من! دوباره ز جور برادران

در چاه غصه زاده راحیل می رود

از خاطر حرای دل ما ، بدون تو

حتی نزول حضرت جبرییل می رود

آدینه هایمان همه تکراری اند و سخت

مولا! نیامدی تو و این ایل می رود

 

سوده عباسی- کرمان



- کلمات کلیدی :
منایازرلو ::: چهارشنبه 86/6/7::: ساعت 2:33 عصر

دیروز اینجا یک شعر بود هر کی می اومد راجع به شعر نظر می داد ..........................................................................................


خوب یک نگاه هم به اون پایین بندازید ....................................................................................... .........................حالا تا فردا صبح بیا دنبال این نقطه چین ............. پرو.....  برو اون پایین رو بخون دیگه ...........اِ ....اِ..........بچه هم بچه های قدیم ..........شیطونه میگه ......... برو پایین رو بخون دیگه بچه ...........الان حالت رو می گیرم ..............دیگه نقطه چین  نداریم .

 حالا مثل یه بچه خوب برو اون پایین رو بخون .......اصلاً انگار حرف حالیت نمیشه .........بیا تا به اون جایی که من می خوام برسی...........



- کلمات کلیدی :
منایازرلو ::: سه شنبه 86/6/6::: ساعت 11:11 عصر

 یه دفتر قدیمی دارم که دو برابرورق هاش کاغذ های پاره پوره لاشه .تا دلت بخواد سوژه های عجیب غریب برای داستان کوتاه پیدا میکنی .داستان هایی که یک روزی ته داستان بودن برات ولی الان از خجالت آب میشی ....یکیشون رو اینجا می زارم ......... اگه نمی خونین،اصلاً نخونین .........اگر هم میخونین ،حتماً تا تهش بخونین....... بلکه به حفظ آ بروی من کمک کرد .... راستی مثل اینکه شما نمیدونید نقد یعنی چی ......پس لااقل نظر بدید ..........

 این داستان هنوز نام ندارد ......... هیچ وقت هم نخواهد داشت ..........

مرگ او دیروز اتفاق افتاد . در بازارچه ی نزدیک خانیمان . همانجایی که او برایم متولد شده بود . درست نزدیک یک چرخ دستی . همانجایی که مو های طلایی اش را دیدم  و چشمان سیاهش را و از بین این دنیا او را انتخاب کردم نه دختر همساییمان را . دیگر همه ی همسایه ها او را دیده بودند  و دختر همسایمان که بیشتر از همه به او حسودی می کرد  . و دوستانم که مرا بی عقل می خواندند .ولی پدر و مادرم نه او را ندیدند . او همیشه در قلب من آشوبی به پا می کرد ولی از بس خودش آرام بود که  من را هم آرام نگاه می داشت . و برای چیز هایی که می خواست همیشه صبر می کرد  و صدایش در نمی آمد . ومن هم همه کار برایش می کردم و من او را دوست داشتم  و عزیزم صدایش می کردم . اولین بار این جمله ها را از پدرم شنیده بودم .وقتی با تلفنش که همیشه همراهش بود  حرف می زد و می گفت که امانت است و صدا های جور واجور در می آورد  و صدایش شبه هر چیز بود جز زنگ تلفن .گاهی هم جیبش را می لرزاند و پدر هم اول ها مثل آن می لرزید و به دستشویی و حمام می رفت وساعت ها  آنجا میماند  یا به پشت بام می رفت و پایین نمی آمد و مادرم اشک هایش در قابلمه غذا می ریخت و من فکر می کنم برای همین که غذایش شور بود پدر طلاقش داد و من پیش پدرم  ماندم فقط  به خاطر او  و مو های طلا یی اش . به خاطر این که چند روزی گمش کرده بودم  و انتظار بر گشتنش را می کشیدم . درست مثل پدر که دیگر تلفنش زنگ نمی زد  و پدر با خودش می گفت که دیگر باید تلفنش  را پس دهد و با من دعوا می کرد که در این چند روز به آن دست نزنم  .وقتی او پیدایش شد نفهمیمدم آن چند روز کجا بوده  ولی ناراحتی های دختر همسایه  دوباره شروع شد  و مثل مادر اشک هایش روی عروسک و قابلمه ی اسباب بازی اش می ریخت که سال ها پیش اسباب بازی مادر و خواهرانش بوده . ((من هنوز تعجب می کردم))(1) که چرا پدر یک دست لباس نو نمی خرد و هر چه دارد پول تلفن  می دهد .

 چند روز قبل  از دیروز بود که او را در کوچه با کس دیگری دیدم  و او از بین این دنیا او را انتخاب کرد نه من  و رفت . ومن فهمیدم که دختر همسایه مان بسیار مهربان بوده که همه مدت من را راهنمایی می کرده ولی من آن را حسود می خواندم . و فهمیدم  مادرم هم  مهربان بوده که برای پدر اشک ریخته .

دیروز که با دختر همسایه رفتیم تا یک قابلمه ی اسباب بازی نو با پس اندازش بخرد و به دوستش هدیه بدهد او را دوباره دیدم . دختر همسایه خم به ابرو نیاورد و انگار نه انگار که او را دیده . چند لحظه بعد قابلمه ی دخنر همسایه پر از اشک شد . ولی من او را طلاق ندادم . دختر همسایه به او خیره ماند . ومن در یک چشم به هم زدن دیدم او زیر چرخ ارّابه ای که آنجا برایم متولد شده بود  و بهتر است بگوییم خریده بودمش له شد وجیک جیک بلندی کرد .

 لنگ نویس

1) ته جمله س .میتونی ، لنگش رو پیدا کن .

2) چرا میخونی  مگه تو متن شماره زدم .

اگر تونستید یک همچین اثر هنری ای پیدا کنید که انقدر ازحرف ربط  (( و )) استفاده شده باشه .اسمم رو عوض می کنم ..... نه اصلاً تبعیدم کنید .........بازم نمیشه اینجایی که من زندگی می کنم قبلاً تبعید گاه بوده .....جهنمی در شمال ....... خلاصه اینکه نمی تونید پیدا کنید .....موقع تایپیدن کفتم یکم عوضش کنم دیدم اینجوری با حال تره ......کر کر خند س ..........دفعه بعد که آپ کردم یه داستان میزارم که جدید نوشته باشمش تا به استعداد بی کران من در چرت وپرت نویسی پی ببرید .........راستی اون جمله ای  یا تیکه ای رو که به نظرتون با حال تره رو با یه copy paste  ضمیمه ی نظرتون کنید............

به تور کلی من املام زیر خط فغر به سر میبره به بذرگیه خودطون ببخشین. نخته سر خت.



- کلمات کلیدی :
منایازرلو ::: سه شنبه 86/6/6::: ساعت 1:4 صبح

توجه توجه

نیل آی در زبان ترکی به معنای ماه آبی یا ماهی که بر رود نیل می تابد است.

- کلمات کلیدی :
منایازرلو ::: پنج شنبه 86/5/18::: ساعت 1:23 صبح

سلام هرکی مجله چلچراغ رو میخونه میدونه که عنوان یادداشت رو از اونجا دو در زدم .فعلاً این داستان که حدود یک سال پیش نوشتم رو میزارم .هر چی باشه باید قبول کنم که داستان به اندازه شعر مخاطب نداره .توی جشواره شیراز هم بچه های داستانی با حال کم بودن . ولی عوضش با بچه های شعر کلی حال کردم .مخصوصاً حاتمه .حالا اگه دوست دارید به من لطف کنید حسابی داستان رو نقد کنید .با کمال پرویی میگم ((از هر گونه تشویق و آفرین گفتن جداً بپرهیزید))



نوشته نمی دانست وقتی باران آمد


دیروزباران آمد. پدرناشیانه لبخند می زد. مادر نگفت چرا خانه را که دیروز تمیز کرده امروزهم جارو می کند. دمپایی های طبی مادربزرگ از دیروز صبح که به اردو رفتم روی هم افتاده بود. هنوز خیس بود،از دیروز. امّا مادربزرگ خانه نبود. پدربزرگ حرف نمی زد. انشای من را نمی خواند. قصه نمی گفت .فقط قرآن می_ خواند. گاه گاه مشق شبش را می نوشت. خواهرم نگفت چرا سرزده آمده. نگفت چرا استاد سختگیر پنج شنبه اش مهربان شده. نمی دانم شاید رفتار من آنها را به تعجب واداشته. شاید آنها راهم وادار به نوشتن کرده. شاید نوشته اند دخترم، خواهرم، نوه ام، دیگر اخم نمی کرد. لبخند نمی زد . نه می نوشت نه زیر لب زمزمه می کرد . شب هم زود خوابید. سرش رازیربالشت گذاشت . ستاره هارا نشمرد. رصد نکرد. امّا من همه این کارها را انجام دادم ،با مادربزرگ شاید در خواب ولی من بیدار بودم . آخر صندلی ای که مادربزرگ رویش نشسته بود تا ستاره ها را نگاه کنیم هنوز وسط حیاط بود و عینکش راکه بردم تاخوب ببیند در دست من. صندلی خیس بود .عینک خیس بود. من خیس بودم. ولی زمین خشک خشک . نیمه شب به دنبال دفتر انشایم می گشتم . همه چیز، دفتر انشایم،حتی نور مهتاب هم واژگون بود ،در عینک مادر بزرگ . دفتر را که باز کردم خط پدربزرگ بود. دفتر تمام شده بود. جمله آخر هم نصفه. هرچند همه صفحه ها پرشده بود از یک جمله به چشم تکراری ولی هر جمله تلخ تر وتازه تر می شد. برای نوشته فرق نداشت . نوشته نمی فهمید. نوشته نمی دانست ،این همه تکرار کم است برای من، ما، مادر، پدربزرگ که همه از یک نفر یتیم شده ایم.



من در قسمت ((درباره خودم))گفتم تنبلم . از مطالب دوستام استفاده می کنم. ولی باور کنید برای حفظ آبرو اولین نوشته برای خودمه.

- کلمات کلیدی :
منایازرلو ::: پنج شنبه 86/5/18::: ساعت 12:39 صبح

<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 5
کل بازدید :41995

>> درباره خودم <<
نیل آی
منایازرلو
منا یازرلو متولد 11 خرداد 1369 می باشد . طبق معنای خرداد(جوزا)فرزند طبیعت است. داستان می نویسد . منا در عربی یعنی آرزو. یازرلو در ترکی یعنی نویسنده. و او هم دوست دارد(آرزودارد) نویسنده شود.......................نوشته هاش آرشیو می شوند که رو صفحه نباشند، نه این که مرتب باشند تا راحت تر بشود انتخاب کرد و خواند...فقط نمی خواست حذف شان کند... از هر وقت هم که به ایجا سر می زنید. آرشیو رو نگاه نکند...چون شما قرارنیست از گذشته منا تا حالاش رو بشناسید، قرار است از حالا تا آینده منا رو بشناسید.....

>>لوگوی وبلاگ من<<
نیل آی

>>لینک دوستان<<

>>آرشیو شده ها<<

>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>طراح قالب<<